این روزا

نشسته‌م دارم درس می‌خونم برای آزمونی که آخر هفته بعد دارم و یهو یادم میاد که عه مامانم از روز سه شنبه بهم زنگ نزده! امروز چند شنبه‌س؟ شنبه! و حتی روز سه شنبه هم این من بودم که بهش زنگ زدم بعد از چند روز! و خب دلم می‌گیره! بهش زنگ می‌زنم و یهو بغضی که نمی‌دونم از کجا پیداش شده، انقدر شدید میشه که نمی‌تونم باهاش صحبت کنم.

بهش میگم یه وقتی زنگ نزنی! بهونه میاره که دیروز عروسی بودم، اون روز فلان جا بودم! میگم کل روز رو که عروسی نبودی، یه زنگ چقدر وقت میبره مگه؟ میپرسم با بقیه بچه هات هم همینجوری رفتار میکنی؟

میگه آره با اون یکی فقط دیروز حرف زدم و ... خب پس برای بقیه وقت داشته! چرا؟ چون اونها ازدواج کردن؟ چون بچه دارن؟ پس اینا دلیلی بر اینه که اونا مهم‌ترن!

دیگه توان درس خوندنم رو از دست دادم و فقط میخوام گریه کنم که حتی وقتی بهش گفتم قهرم و قطع کردم، بهم زنگ نزد ببینه چی به چیه!

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • زِ زنبور
    • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۴

    Those were the days

    به اندازه کافی ازت خواستم باهام دوست باشی و تو هم موافقت کردی، اما عمل نه! دیگه نمی‌تونم غرورمو ندیده بگیرم و بازم بخوام ازت. فقط این‌که خیلی دلم برات تنگ شده.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • زِ زنبور
    • دوشنبه ۱۹ فروردين ۰۴

    او

    کاش من او بودم،

    صبور

    خستگی ناپذیر.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • زِ زنبور
    • شنبه ۱۷ فروردين ۰۴

    خونه

    بعضی روزا حس می‌کنم این اتاق منو خفه می‌کنه و می‌خوام سریع‌تر ازش فرار کنم. در کمدمو که باز می‌کنم با یه جعبه مواجه می‌شم، که پر از خاطراته، بروشور تئاترهایی که با هـ رفتیم، کادوهایی که تو بازه‌های مختلف بهم دادیم ... قفسه کتاب‌هام پر از دفترها و کتاب‌هاییه که به یه نحوی مربوط می‌شه به یه آدم دیگه.

    واقعا انگار قلبم مچاله می‌شه! حتی فکر به روزهایی که تو این اتاق گریه کردم، حتی ضجه زدم، که ع نرو، خواهش می‌کنم تو زندگیم بمون! فکر به اون شب تا صبحی که بیدار بودم و گریه می‌کردم و التماس می‌کردم بمونه، دیوونه‌م می‌کنه! فکر به این‌که چه روز و شب‌هایی آهنگ گذاشتم و چرخیدم و فکر کردم، گریه کردم، خاطره بازی کردم، تصور کردم، داستان ساختم... و تو همه‌ش قهرمان داستان بودم و تو واقعیت نبودم! این چهار دیواری داره منو رسما خفه می‌کنه.

    چه آدم‌هایی با حضور از راه دورشون، این اتاقو برام ساختن، و حالا نیستن! نه... اون ورژن من دیگه وجود نداره، منم بیش‌تر از این نمی‌تونم تحمل کنم، فردا باید برم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • زِ زنبور
    • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۰۴

    دوباره

    هی ساختم، هی پاک کردم، هی ساختم، هی پاک کردم، هی...

    سال‌هاست من درگیر وبلاگ نوشتنم، داره پونزده سال می‌شه! این‌جا رو می‌خوام امن نگه دارم تا بتونم خودم باشم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • زِ زنبور
    • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۰۴