نشستهم دارم درس میخونم برای آزمونی که آخر هفته بعد دارم و یهو یادم میاد که عه مامانم از روز سه شنبه بهم زنگ نزده! امروز چند شنبهس؟ شنبه! و حتی روز سه شنبه هم این من بودم که بهش زنگ زدم بعد از چند روز! و خب دلم میگیره! بهش زنگ میزنم و یهو بغضی که نمیدونم از کجا پیداش شده، انقدر شدید میشه که نمیتونم باهاش صحبت کنم.
بهش میگم یه وقتی زنگ نزنی! بهونه میاره که دیروز عروسی بودم، اون روز فلان جا بودم! میگم کل روز رو که عروسی نبودی، یه زنگ چقدر وقت میبره مگه؟ میپرسم با بقیه بچه هات هم همینجوری رفتار میکنی؟
میگه آره با اون یکی فقط دیروز حرف زدم و ... خب پس برای بقیه وقت داشته! چرا؟ چون اونها ازدواج کردن؟ چون بچه دارن؟ پس اینا دلیلی بر اینه که اونا مهمترن!
دیگه توان درس خوندنم رو از دست دادم و فقط میخوام گریه کنم که حتی وقتی بهش گفتم قهرم و قطع کردم، بهم زنگ نزد ببینه چی به چیه!